فکرش را هم نمیکردم این روز بیاید ،
همیشه فکر میکردم فردا دوباره لحظه دیدارمان بیاید...
این روزها خیلی دلم گرفته ، سردرگم و بی قرارم ،
حس میکنم آخرین روزهاست و در این لحظه ها حتی میتوانم نفسهایم را بشمارم...
نفسهایی که دیگر در هوای تو نیست ،
ثانیه هایی که به یاد تو است و در کنار تو نیست ،
لحظه هایی که حتی به خیال تو نیست ...
تا قبل از آمدنت ، داشتنت برایم رویا بود ،
با همان رویا سر میکردم زندگی ام را ، تا تو آمدی ....
حقیقت شد آن رویای شیرین ، تا تو رفتی ،
کابوس شد آن لحظه های شیرین و اینجاست
که دیگر حتی رویای تو نیز دلم را خوش نمیکند ،
اینجاست که تنها تو را میخواهم نه نبودنت را...
حرف آخرت همین بود؟ خداحافظ؟
صبر میکردی اشکهای روی گونه ام خشک شود و بعد میرفتی ،
حتی تو برای آخرین بار هم که شده آرامم نکردی ...
گفتی خداحافظ و رفتی ، چقدر تو بی وفا هستی....